دیشب بی شک بدترین شب عمرم بود شبی که مرگ یک فرشته را با چشمان خود دیدم . شبی که خوبی مرد ! شب سیاهی بود و باز هم سیاهی! در مقابل چشمان بیمار من فرشته ای دست و پا می زد . پاک و معصوم ... مضطرب ...گریان و رنج کشیده! اسیر در چنگال شیطان ... چهره معصوم و آه جگرسوز او هر لحظه درونم را می سوزد. آری کاش همان شب مرده بودم! تن نهیف فرشته . غرق در خون قربانی خودخواهی جامعه ما شده بود... چه می توانستم بکنم! بخدا سوگند هر آنچه در توانم بود برای نجاتش انجام دادم. اما فرشته کوچک سوخت!مرد! و من قبل از او شکستم! سوختم! و سر افکنده شدم! و شیطان مستانه قهقهه سر داد ! از فرط گرسنگی از خواب پریدم ! و چه خوابی بود ! کابوس ! اما وقتی اتاق را نگریستم اتاق مملو از بال و پر سوخته فرشته کوچک بود !
ای فرشته سوخته . باور کن که من سعی خودم رو برای نجاتت کردم و اکنون وقت آن است که سر بر زمین بگذارم و بمیرم! مرا ببخش!